ساعت 11:47 دقیقه نیمه شب بود....شبو تنهایی و یه سکوت آروم و یواش داشت موزیک گوش می داد .... رفت کنار پنجره و به آسمون نگاه کرد....یه شب سرد و آروم،پنجره ی نیمه باز، و آهنگی که پر از خاطره بود...رفت رو تختش گوشی موبایل رو برداشت.شروع کرد به نوشتن اس ام اس:
salam divoone khabi ya bidar?manke aslan khabam nemibare daram un ahang ghashangaro goosh midam.hamunike hamishe 2taie mikhundimesh.emshab yadet raft sms shab bekheyr bedia...!yeki talabe man.kho0o0o0o0o0o0b bekhabi.bo0o0o0o0o0o0o0o0SsSsSs eshgham...
مثه همیشه می خواست مسیج رو بفرسته واسه عشقش،ولی یهو یادش اومد که اون 3 روز پیش ازدواج کرده...
چشماش پر اشک شد،بغض کرد...!
گوشی از دستش افتاد... موزیک تموم شد....صورتشو گذاشت رو بالشو بی صدا گریه کرد...
دست خودش نبود...! آخه 3 سال با هم بودن و یه دنیا خاطره و روزای تلخ و شیرین که تو 3 روز فراموش نمیشه .....!
خیلی سخته...!
نظرات شما عزیزان:
|